بغضي تلخ دامنگير گلويم شده است
نماد تنهاييم را برافراشته ام بر ستون سنگي ذهنم
مجسمه اي بي دليل
سر چهار راه...
كه با چشمانش مي كاود
هرزگي خيابان هاي تو در توي شهر را
و چراغ راهنماهايي كه هميشه قرمزند برسر ميدان
خط كشي هايي كه بي عبورند
و مردمي كه دست در جيب افكار خود
به زندگي تنه مي زنند
مي بارم بي آنكه باراني ببارد
نه از چشمان ابر گرفته ام
از دلي كه تنهاست
جيغ مي زنند اين اوزان توي متن
هلهله ي باد در گوش درختان
و رقص برگها در تن خيابان
سياه شده ام در اين دود اندود پياده روها
يا مرا سياه كرده اند
و زنداني كه هميشه پر از آدمهاست...
2مدت هاست شعري ناگفته ام
گويا در خود خودم غرقم
دلم براي سرودن تنگ شده است
نا سروده
بازيچه اي در دست روزگار پيري
نه پنجره اي
نه ديواري
و نه خياباني...
كه مرا بگيرد در برش
بي آنكه به شمال يا جنوبش فكر كنم
و وول بخورم توي جمعيتي كه بين اشان غريبه ام
اما من كه مجسمه اي بيش نيستم
مجسمه اي بي دليل
سر چهار راه
و خنده اي كه واقعي نيست
3-... مي آيد
بين هزارمين چشم/سياه
مي توانم در درياي چشمانش غرق شوم
فهميده ام
او نيز نيم نگاهي به من دارد
تيك تاك زمان
و ساعتي كه مي چرخد در وسط ميدان
24/25/26/27
مي گذرد
سال هاي آمده و نيامده
و در بين اين چهار راه
در تنهايي مزمني كه مرا فرا گرفته است
منتظر چشماني كه شبيه هيچ كدامشان نيست
شبيه
فقط تو
كه آواره قدم هاش شده ام
و طول خيابان را چشم مي چرخانم
هر چ ه ا ر طرف را
به هواي آمدنش
مي آيد
دستانش را بر دستان يخ كرده ام مي گذارد
مي لرزم
هر لحظه امكان دارد فرو بريزم
حودم را
مي خواهم در آغوشش رها كنم
و زار بگريم
بر بخت مجسمه اي خويش
فقط يك لحظه
صداي نفس زدن هايش را مي شنوم
صدايش مي زنم
همه ي نيرويم را در خودم جمع مي كنم
اما توان ندارم
و او مي گذرد...