به در آ


مثل قبل نیست ولی یه جور حس نوستالوژیک بهش دارم وبلاگ رو می گم همیشه زود به زود به روز می کردم اما مدتی است ماهها طول می کشه تا به روزش کنم مقصر این دوران پیچیده است که نمی گذاره سر از لاک این دنیا درآرم اینقدر پیچیده شده که مثل گره کوری که هرگز توانایی باز کردنش رو نداری و تمام تلاشت رو برای بازکردنش می کنی وقتت رو پر می کنه خب دنیاس دیگه کاریش نمی شه کرد شعر جدیدم رو تقدیم می کنم به همه ی بچه هایی که به من و وبلاگ لطف دارم و آرزوی موفقیت برای آنها



از درون من به درآ

به در آ

ای روح سر سپرده

ای شکسته

چون شاخه ای بید

در طوفان نابهنگامی زمان

سبک می خرامی

چون پر کاهی

آرام و بی صدا

همه ی مرزها را می شکنی

چون نور

با توأم ای روح سر سپرده

با درد تو را شناختم

وقتی با زایشی دوباره

درونم را می شکافی

و من در تو متولد می شوم.

 

 

نوروز مبارک


چونان درختی در زمستان

شاخه هایم لخت، برگ هایم خشک

و تنم زخمی شلاق بادهای بی پروا

دیرگاهی است ریشه هایم از خاک بیرون است

حس شکستن دارم

دارم ثانیه ها را می شمارم

برای زندگی دوباره ... سبز شدن

....

اگر بهار بیاید

و پیراهنی تازه بر تنم بپوشاند

تنهایی ... زمستان

بعد از مدت ها شعری تقدیم به دوستان عزیز که همیشه مرا مورد لطف و محبت خود قرار داده اند.

سازت را روی تنهایی کوک کرده ای

تا اتاق را به آتش بکشی

بسوزانی

همه ی خاطرات را

که ذهنت را به اشوب کشانده اند

فکرت را روی این متمرکز کن

شهر دیگری بسازی

با همین نت ها

با همین واژها

که با هیچ اتفاقی

به هم نریزد

ویران نشود

..................................

زمستان

با همه ی محبوبیتش تو را رو سفید نخواهد کرد

زغال

الفبا

آب بابا درس دیروز من است

سیب سارا درس امروز من است

مانده ام در جمع یک فوج سئوال

چشم تو درس شب و روز من است


فردا اول مهرماه است و من آماده رفتن به مدرسه به این می اندیشم که

تا ابد دانش آموز خواهم ماند.

در سوگ هموطنانم

غم سنگینی است


شانه ی زمین می لرزد


ایستاده روی پا خم می شود


بغضش می شکند


اشکی خشت به خشت


فرو می افتد


آوار می شود روی سرم


کودکی گم می شود


زن شیار اشک بر گونه اش می خشکد


مرد صورتش سفید می شود


آفتاب شهر ناگهان غروب می کند


من مانده ام


که این آوار چگونه بر سرمان خراب شد.

سی سالگی

جاده ها را در اعماق سکوتی طی کردم

که دیروز در لا به لای درک تو جامانده بود

راست می گویم

راهم را پیدا کرده ام با قبله نمای چشم های تو...

...

...

هرچه می خواهی جای این نقطه چین ها بگذار

شعر می شود.

شعری تازه با حال و هوای تازه

از خواب خود می افتم پایین

هبوط

لباس آسمان پوشیده ام

و بی کفش

تمام خطوط دستان تو را راه می روم

همه را جا گذاشته ام

کتاب را

قلم را

این اولین نشانه پرواز است

و بی هیچ

عظمت تو را با دستان خالی کاوم

روی زمین

توی هوایی که گرفته

پشت دیوارهای سیمانی زمان

توی دقایقی که گیچ می شوند

و عقربه ایی که منگ ساعت حضور تو را نشانه می روند

اما نمی یابمت

چونان جوانه ای سر در خاک برده ای

که تنها

با اولین بارش چشمی

با رویشی دوباره

انتظار هزار ساله ی مرا جواب خواهی داد

من پشت تاریخی نا نوشته اسیرم

و گریبان میدرم

تا آیه های روشن تو را

با انعکاسی آینه وار

به زمینی بتابانم

که در هزار توی خواب خود

مچاله شده است.


اقیانوس بی آب...

چه برهوتی است این چشم های تو


                                                  ......................

سایه خمیده روی دیوار...

این خشت ها سالهاست که کج روی هم چیده شده اند.

                                                   

                                                    .....................


یک ها

یک سیب اتفاق جاذبه شد


و یک شمع اتفاق روشنایی


حالا مرد


با یک سیب


و یک شمع معجزه می کند


سیب را گاز می زند


شمع را فوت می کند


خودش را تاریک...

جاده خیال سفر را با خود نمی برد

بی خیال این همه اندوه دیر سال

پشت پنجره های نمناک

باران که بیاید

همه ی خاکهای سنگفرش حیاط پاک می شود

می شوید این دل زنگار بسته از سیاهی شب را

دارم می سوزم مثل شمعی در شبی تار

پای نامه ای که خط جوهریش هنوز خشک نشده

تمام جاده ها را بی خبر رفتی؟

تاریکخانه

چراغی روشن نکن

بگو ماه نتابد

بگذار تنها سایه های موهوم

علامتی برای بودن باشد

فهمیدن که سهم ما نیست

بگذار هذیان وار در خواب هم بپیچیم

کابوس ها تنها نشانه هایی است که هر روز در خوابم راه می رود

من تب دارم

یا تن تبدار تو می سوزاندم

وقتی که سهم درخت هامان کلاغ های پیر است

و میوه هامان را کرم خورده است

برگرد

بگذار در به در همین نیمکت های حوالی پارک شوم

بگذار در خواب خود بمیرم

شروع دوباره

1

لعنت به خیابانی که مرا دور می زند

تا به تو نرسم...

در شهری که

چراغ های سر چهار راه همیشه قرمزند

 تابلوها روی فکر ت قدم می زنند

وباتعجب تو را نگاه می کنند

که می چرخی...

می چرخی

2

برای مردن هم باید صبر کرد

از این زندگی....

تا آن زندگی.....

3

در چشم تو تمام شدم

افتادم پایین

و روی گونه های تو ...

هلاک شدم

........................................

ستاره ها چشمک می زنند

تا روی ماه تو را نبینم


برای نخل های سبز شهرم

بهار پشت پنجره های عبوس عصر پیداست

با برگ های سبز

خود نمایی می کند

و حوض حیاط که در پسین گاه

ماهیانش به خواب رفته اند

هجوم خورشید

در میان همهمه ی ابرها

برای رسیدن نورش به زمین

و نوری که نیست تا تلألوش

در حوض آب

به چشم های خاکستری من بتابد

این عصر گاه به تابلوی کودکی هایم قفل شده ام

که باخط هایی کج و معوج دریا را در حجمی روشن به تصویر می کشد

و امروز

در فکرساختن شهری آرمانی 

تکه های روزنامه را به هم می چسبانم

تا از بین این همه صفحه و تیتر و شکل

شهری بسازم

تا در هجوم سیاهی مردمش /سر بر بالش عافیت خود بگذارند

اما...

مرد

دست های پینه بسته ات را به من بده

تا خطوط تیره و روشن

ظلم هایی که بر تو رفته است را به تصویر بکشم

شاید از بین این خطوط

خودم را یدا کنم

تا نه آرمان شهر

بلکه مرهمی برای دست های تو بسازم.

-------------------------------------------------------------------

 نخل ها ایستاده می میرند....

اماحق ایستاده مردن را

همین مردم

همشهریانش...

برای هیچ....از او گرفته اند.

 

 

 پنجره اي نيست

 تا با ديدن رنگي تازه

فرياد كشم

تنها چيز

ديوار سيماني است كه در تن آن عكسي از تابلوی نامفهوم

حرف تازه اي را در مغزم جا مي كند

من كيستم فراري از خود

يا خط ها و خطوطي كه مرا ساخته اند

آري من نيستم

قرمزي را از گونه هاي تو وام مي گيرم

ممنون از همه ي دوستان كه مرا هميشه مورد لطف

 

خودشون قرار مي دن

 

و هذياني تازه ....

 

دنبال خطي مي گردم كه آغاز اين شعر تازه شد

 

ماهها تلاش

 

براي ساختن شعري

 

كه در پاره اي كاغذ دفن مي شود

 

...

 

آيا اين سرنوشت غم انگيزي نيست.

 

شکست دیوار قفس...

پرنده اما

 در قلب خود

جایی برای آزادی ندارد...

بعد از مدت ها یاد این شعر افتادم ...

س ا ل گ ر د

بغضي تلخ دامنگير گلويم شده است

نماد تنهاييم را برافراشته ام بر ستون سنگي ذهنم

مجسمه اي بي دليل

سر چهار راه...

كه با چشمانش مي كاود

هرزگي خيابان هاي تو در توي شهر را

و چراغ راهنماهايي كه هميشه قرمزند برسر ميدان

خط كشي هايي كه بي عبورند

و مردمي كه دست در جيب افكار خود

به زندگي تنه مي زنند

مي بارم بي آنكه باراني ببارد

نه از چشمان ابر گرفته ام

از دلي كه تنهاست

جيغ مي زنند اين اوزان توي متن

هلهله ي باد در گوش درختان

و رقص برگها در تن خيابان

سياه شده ام در اين دود اندود پياده روها

يا مرا سياه كرده اند

و زنداني كه هميشه پر از آدمهاست...

2مدت هاست شعري ناگفته ام

گويا در خود خودم غرقم

دلم براي سرودن تنگ شده است

نا سروده

بازيچه اي در دست روزگار پيري

نه پنجره اي

نه ديواري

و نه خياباني...

كه مرا بگيرد در برش

بي آنكه به شمال يا جنوبش فكر كنم

و وول بخورم توي جمعيتي كه بين اشان غريبه ام

اما من كه مجسمه اي بيش نيستم

مجسمه اي بي دليل

سر چهار راه

و خنده اي كه واقعي نيست

3-... مي آيد

بين هزارمين چشم/سياه

مي توانم در درياي چشمانش غرق شوم

فهميده ام

او نيز نيم نگاهي به من دارد

تيك تاك زمان

و ساعتي كه مي چرخد در وسط ميدان

24/25/26/27

مي گذرد

سال هاي آمده و نيامده

و در بين اين چهار راه

در تنهايي مزمني كه مرا فرا گرفته است

منتظر چشماني كه شبيه هيچ كدامشان نيست

شبيه

فقط تو

كه آواره قدم هاش شده ام

 و طول خيابان را چشم مي چرخانم

هر چ ه ا ر طرف را

به هواي آمدنش

مي آيد

دستانش را بر دستان يخ كرده ام مي گذارد

مي لرزم

هر لحظه امكان دارد فرو بريزم

حودم را

مي خواهم در آغوشش رها كنم 

و زار بگريم

بر بخت مجسمه اي خويش

فقط يك لحظه

صداي نفس زدن هايش را مي شنوم

صدايش مي زنم

همه ي نيرويم را در خودم جمع مي كنم

اما توان ندارم

و او مي گذرد...

شعری برای ... تو

چه غمگینانه ...

 

از من دور می شوی...

 

 

۱ قدم                    ۲                 ۳                     ۴

 

دورتر...

 

نمی بینمت...

 

 چشمانم تنها مسیر رفتن تو را مرور می کنند 

 

و ذهنم... با رد

             

                 قدم های

                    

                         تو همراه می شود

 

... و اتوبوسی که با فریاد می گذرد .

 

و من که از پشت شیشه

 

تک تک کاشی هارا برای دوباره آمدنت می شمارم.

پرندها بچه های منند...

 

بازم به روز شدم  برای شعر گاهی دلم تنگ می شود ...

پرنده ها بچه هاي منند

که اينگونه آزادانه در آسمان شعر من مي چرخند

سر به راه

بي آنکه قفسي براي آزارشان ساخته باشم

بر بطن کتاب برايشان دانه مي پاشم

پرنده ها ...مرا دوست خود مي دانند

پرنده اي ... کاغذي

بال شان انديشه من است ...

که مي پرد از اين ور سيم ها به ان ور سيم

 آنها آزادند چون من خواسته ام

مي ترسم در قفس روي جلد محبوس شوند

نمي گذارم آنطرف ها بروند

از جايي که اسم تو شروع مي شوند ... مي پرند

تا يک صفحه مانده به پايان اسمت

وقتي به پايان رسيدي

دور برگرداني مي شود

و از صفحه ي يک

....دوباره قصه آغاز مي شود

 تا کي ... آخر

شب که مي شود

در لانه يي که براي آنها ساخته ام مي خوابند ...در گوشه ي ذهن

مي دانم خواب مرا مي بينند

پرنده هاي شعر من ... انديشه هاي .... من

آنها بچه هاي منند...

شعری تازه اما در متن ...

... حس پروانگی در سرم مرده است

بال هایم کجاست

آن بال های رنگارنگ ...

سال نو مبارک

آمد ...

صدای پای بهار ...

و تولد ... این آغاز شعر است ...

و من به بیست و چند سالگی رسیدم ..

بیست و چند سال ... در بیست و یکمین روز بهار

تولد ... این آغاز من بود ... و من آغاز شعری

که شروعش را با هم جشن گرفتیم...

هر سال با صدای پای بهار من نیز دوباره متولد می شوم...

سال جدید و تولد ...

امسال با من همراه باشید ... با حرف هایی جدید

و با شعر های جدید و ...

شعر تو

بازم رسید هم صدای پای بهار هم ۲۶ اسفند یه شب نیمه سرد در اسفند...

برای تو ... فقط تو...

بر پریشانی گیسوان آشفته

که دلم را در تب و تاب می اندازد ...

نوازشی این گونه مرا سفر می دهد

از جاده هایی که به روشنی چشمات می رسد

و به سرخی لبهات

که هوس آلود/

سیب سادگی آدم و حوا را گاز می زند

چشمانم را آدم وار به پیچ و تاب گیسوهات قفل می کنم

و می افتم ساده از دستانت

مثل یک سیب /اتفاقی/ ناگهان/

 تو می بینی و من می خندم در تو

کلمات مرا گم می کنند

و من اشتباه می کنم/ ساده /و تو این گونه در من می چرخی

من در تو شکل میگیرم

یک دگر دیسی

حالا گریه می کنیم/ میکنیم /صورت به صورت خیس مثل اینکه

نه منم /نه تو/

 و هنوز ذهنم فریاد می زند

اینکه باید باشد درمن/ آیا دست من را را روزی نصیب دستهاش می شوم؟/

 از خواب که بیدار می شوم

می بینم عکست ...

خیس خیس مرا می کاود

و چشمانم که سرخ سرخ /فریادت می زند /

باید از خودم شروع کنم/ تا به

                                              تو

برسم /

و از تو سفر کنم تا به شعر برسم

 دیگر من نه/ تو می شود شعری به بلندی قامت کلماتی که برای تو ساخته می شوند

فریادت می زنند/ می فهمند تو را /در آغوشت می گیرند/

 چند ساعت تا اینکه به رقص رویا بروم نمانده است...

تا کی خیال چشمانت را به چشمهام بیاویزم

 و در رویاتنها دری به سوی خواب تو بگشایم

چقدر کودکیت را بکشم و با دوچرخه کوچه پس کوچه های شهرت را

یواشکی سرک بکشم

 لیلا ترین واژه های من /

اسمت بر صفحه ی کاغذ چشمک می زنند

ا ز/ف اسمت بالا می آیم و از گیس هات می آویزم و تمام بچگی ام را تاب می خورم و هورا می کشم

چقدر پلک هام سنگین دارد می شود / و خواب مرا می اورد تا لبخند تو

حالا برگردیم به

پارک فال حافظ و دست های گرم...

 

یه سفر

مثه همه ی سفرها

با ی تفاوت

یه جشنواره ...

با یه عالمه آدم...

آدمایی که هر کدوم یه دنیایی برا خودشون داشتن ...

اسمش غزل پ س ت م د ر ن

یه تشکر از آقای موسوی و دوستانشون

و یه دوست تازه....

 ..............................................................

از دور دست صدای زنی می آید /

همراه با یک نامه /

یک سطر دلتنگی و .... دیگر هیچ/

با شاخه گلی ... زرد و صورتیش فرق نمی کند .

شاخه ای گل /

چشمهایم دارند آب می شوند / می ریزند پایین

بر می دارد ؟

اما او دارد می رود / و من گیچم / می خورم زمین....

نمی خواستم بروز کنم ... تا ۲۳ اما /

انگار امروز برایم ۲۳ ماه است /

تا بیست و سوم ماه بعد /

 

 

از

 اينجا تا قونيه يک ردپا مسافرم نمي کني
امسال سال متفاوتیه هشتصد سال از تولد مولانا می گذره

و اینم یه شعر...

برای مولانا

هشتصد سال است با ورق هاي کتابت به اينجاو انجا سرک مي کشم
مثنوي را بو مي کشم
شايد عطر صدات را از وسط تاريخ حس کنم
و رها بشوم از خودم و کلماتي که گيجند در ذهن من
من خواب ديده ام که روزي...
قدم هات افلاک را در مي نوردد و آسمان سبز سبز چشمانم را سبز مي کند
پله پله تا رسيدن به تو چقدر فاصله است
حجاب ها صورتم را پوشانده اند
نمي بينمت
اما آينه اي خودم را در تو هشتصد سال است مي بينم
و بيرون مي آيم از خودم
نه مثل مرغي که از قفس تن آزاد شود
بلکه انساني که از خودش رها شود
چقدر بي واژه مي سرايمت آقاي ...
هشتصدو ...

دوباره بعد از مدت ها ...

دنیای مجازی ....

آی دریغ و حسرت همیشگی

چه چقدر زود دیر می شود.... هنوز باورم نمی شه که دکتر امین پورهم...

و یک سپید کوتاه ...

کلمات را جمع کن

به لب های من بدوز

تااولین واژه های ریخته به جنبش در آیند

بچسبند... و من بخوانم ...

 با زبان خودم

با زبان تو...

 

.......................

چقدر من ساده ام...مثل برگهایی کاغذ

که زود مچاله می شوند

در دست باد

قلبی که از جسمی جدا افتاده...

و صورتی که می خراشد مرا...........چون یادبود بر درختی تنها

 

و صاعقه به آتش می کشدم

می سوزم از بالا به

                              پایین

و در این سوزندگی باد.

...خاکسترم را خواهد برد

 


دارند مي ريزند از آسمان

چين هاي دامنت

و من که سر مي خورم و به اين طرف وآن طرف مي روم

مثل باد

روي کهکشان راه شيري راه مي روم

قدم به قدم ,

ورد پام از شمال تا جنوب كشيده مي شود/در اين مسير سبز

به تو نزديک مي شوم...

رؤياي مسافري را مي ماندكه در انتظارروشني

سفري به نا كجا آباد را آغاز كرده است

دستم را بگير

يک پله تا رسيدن /بيشتر فاصله نيست
 

تا اينکه مرا در دست هات جا بدهي

و خورشيد چشم هات مرا بيگانه  كنند از خودم

اين تحير

عميقتر  از هرچه فكر

بزرگ تر از هرچه كلمه

شعر ی ...بعد از مدت ها

کلمات نيم خورده جويده /نجويده به بيرون مي پاشند

مثل فواره هاي توي پارک

و ما خيس خيس مي شويم

خيس اشک يا خيس عرق

هر کدام با يک علامت سئوال تو را جواب مي دهند

و سطرها که پيوسته يا نپيوسته مرا در بر مي گيرند

و رجوعي به شعر قبل

هر انسان يک پنجره

که در هوا منتشر مي شود و فضايي عميق...روبه روش

هر چه دور تر عميقتر

کلمات ساخته مي شوند از واِژه هايي که گاه مي پرند
 

سپید 3

هدیه ای برای سه سالگی...

پلک هايم را مي بندم

 و خوابم را با تو قسمت مي کنم

خواب اولين روزها
 

کشاکش اين دل بي قرار من و بازي هاي کودکانه ي تو

هنوز طعم بچگي ها زير زبانم است

کيک ، سيب و هر چه که به من مي دادند

نيميش مال تو بود ... مهمان هميشگي کيکها و سيب ها

ولي

از پشت پرچين هاي  بلند

مفهومش را نمي دانستم فقط مي دانستم
  

 آدم بزرگ ها ان را بلند مي دانند

آنقدر

که دست هاي کوچکم

نا توان

از گرفتن

فقط گوشه اي/روزنه اي / و بعضي وقت ها دزدکي نگاهي

تاب مي خوردي

 به پهناي تمام صورتت لبخند

گيسو هاي طلايي ات که با رقص باد ست شده بود
 

 ...وامروز روسري ات  که با آسمان

موهاترا در عروجت به زني زيبا نظاره گر ام

حالاقدم بلند تر شده

پرچين ها تنها  مانعي براي سد راه غريبه هاست

هر روز من تو را با قلم و کاغذ هايي مي بينم

که مي نويسي
 

 شايد از ديروز ها از پرچين ها از کيک سيب

اما حالا مي دانم

تو هم با دل بي قرار من همراه شده اي

حالا با نفسهات زندگي مي کنم

با قدم هات راه مي روم

پرچين ها که تنها بهانه ي روزهاي کودکي من بودند
 

دارند کوتاه مي شوند

همين روزها /

حالا بعد از سه سال

دست هايمان اين قدر بلندند که به هم مي رسند

حتي اگر پرچين ها نخواهند

ودلتنگيها که از پس پرده ي اشک...
 

ياد شمع هايي را زنده مي کنند که با دستهامان در آن مکان مقدس افروختيم

 که روشناش هنوز/وتا ابد روشني چشمان ماست

و يادبود اشک و لبخند

ديگر همه چيز تقسيم مي شود

سيب ، کيک

حتي خواب ها

پلک هايم را مي بندم

اینم یه شعر بعد از مدت ها اونم غزل

 بگذار خوابت را به چشمانم بیاویزم

 ای سبز دختر من هنوزم رنگ پاییزم

 رنگی بده تا روشنایی را به دست آرم

 امشب تمام عشق را پای تو می ریزم

محو تماشای نگاهت آب خواهم شد

 از چشم های روشنت عمری است لبریزم

 گفتی بخند و گریه ام اما مجالی نیست

 از خنده ها و گریه هایت باز سر ریزم

 بیدار خواهم شد در این لحظات رویایی

باید برای دیدنت دریا به پا خیزم

 ساعت حدود نیمه شب سرد است... اما من

 از حرف های ذهن بدباید بپرهیزم